plusresetminus
تاریخ انتشارپنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۳
کد مطلب : ۷۲۶۲
تقاطع غیرهم‌سطح

من و راننده و شب و پرواز‎!‎  

شهاب نبوی*
این‌بار گفتم چی عجیبه. راننده گفت: ‏‏«اینکه هیچ ماشین دیگه‌ای توی این جاده نیست. اصلا هیچ چراغی معلوم نیست. تاریکی مطلقه. معلوم ‏نیست روی زمینیم، توی آب‌ایم، توی فضاییم، تو می‌دونی از کی وارد این جاده شدیم؟»...
راننده گذاشت چهار و گفت: «به‌نظرت عجیب نیست؟» گفتم: «چرا واقعا عجیبه» گفت: «چی عجیبه؟» گفتم: «هرچی شما بگید.» گفت: «من که هنوز چیزی نگفتم، می‌ذاشتی بگم شاید واقعا عجیب نبود.» گفتم: «من ‏پایه رو بر اعتماد گذاشتم. به‌نظرم همین‌که شما بگید عجیبه، یعنی واقعا عجیبه.» گفت: «خفه‌شو بذار حرفم ‏رو بزنم. اصلا از اول.‏‎ ‎من دوباره می‌گم عجیبه، تو بگو چی عجیبه.»

این‌بار گفتم چی عجیبه. راننده گفت: ‏‏«اینکه هیچ ماشین دیگه‌ای توی این جاده نیست. اصلا هیچ چراغی معلوم نیست. تاریکی مطلقه. معلوم ‏نیست روی زمینیم، توی آب‌ایم، توی فضاییم، تو می‌دونی از کی وارد این جاده شدیم؟» گفتم:   «اون اولش رو ‏فقط یادمه. شما منتظر مسافر بودی که بری شهرستان و منم دربست ماشین رو کرایه کردم. شما خیلی ‏خوشحال شدی. انگار به خودت و ماشینت تی‌تاپ دادند.»

راننده گفت: «آخه تو نمی‌دونی، شعورت نمی‌رسه، ‏هیچ‌چیزی توی این دنیا اندازه شنیدن کلمه دربست روح راننده رو شاد نمی‌کنه. ببین، راستش من یه حال ‏خاصی دارم. احساس می‌کنم حالم خیلی خوبه. تقریبا از حدود سی‌سال پیش و اون شبی که خونه ننه‌بزرگم ‏همچین حسی رو داشتم، دیگه تجربه‌اش نکرده بودم.»

گفتم: «خودمم تا حالا همچین حسی نداشتم. منتها تو ‏سی‌سال پیش و توی خونه ننه‌بزرگت تجربه‌اش کردی ولی واسه من کلا حس جدیدیه.یه حسی شبیه رفتن به بقالی و خریدن نوشمک با طعم آلبالو» راننده گفت: «مثال دیگه نداشتی؟» گفتم: «حقیقتش لذت خاص دیگه‌ای از زندگی نبردم که بخوام مثال بزنم.»

راننده که انگار دلش به حالم سوخته ‏باشد، گفت: «بی‌خیال. دقت کردی اصلا دستم سمت دنده نمی‌ره؟» گفتم: «آره، کلا الان تمام فکر و ذکرم ‏اینه که ببینم تو کِی دنده عوض می‌کنی؟ این چه حس دنده‌مهم‌پنداریه که تو داری؟»‏‎ ‎

بعد از چند لحظه ‏ماشین خاموش شد. لگن لعنتی خراب شده بود. از ماشین پیاده شدیم. هوا داشت روشن می‌شد. جاده خیلی ‏زیبا بود. دو طرفش پر از جنگل بود‎. راننده شروع به دست‌وپا زدن کرد. اول فکر کردم می‌خواهد تشنج کند. ‏اما بعد فهمیدم دارد تلاش می‌کند پرواز کند. بعد از کمی بال‌بال‌زدن موفق شد و رفت نوک یک درخت ‏نشست. از من هم خواست که همین کار را بکنم. من نتوانستم. بیشتر شبیه کسی می‌شدم که دارد تمرین ‏می‌کند رقص بندری یاد بگیرد.

راننده از بالای درخت پر زد آمد پایین و گفت: «۲۰۰ می‌گیرم و سفر رو ادامه ‏می‌دیم‎. ‎منتها این‌بار سوار ماشین نمی‌شی، می‌پری پشت خودم می‌شینی و می‌ریم‎.»‏‎

‎گفتم: «یعنی توی این ‏وضعیت هم تو فکر مسافر زدنی لعنتی؟ ما نه می‌دونیم کجا هستیم، نه می‌دونیم کجا داریم می‌ریم، یک بشر ‏هم از اینجا رد نشده تا حالا، خودتم که مثل کرکس داری پرواز می‌کنی، واقعا برات عجیب نیست؟»

راننده ‏گفت: «من الان تنها چیزی که واسم مهمه اینه که از این بال‌هام استفاده کنم و مسافر هوایی بزنم. میای یا ‏برم؟»
از پشت محکم کمربندش را گرفتم و پرواز کردیم. من مثل‌هاپو ترسیده و چشم‌هایم را بسته بودم. ‏راننده اما جیغ می‌زد و سوت می‌کشید و حال می‌کرد. چند دقیقه بعد از خواب بیدار شدم. من حتی توی ‏خواب هم توانایی پرواز کردن و خوشحال بودن و عشق و حال را نداشتم.

*طـــنــزنـویــس

انتهای پیام/*
۱
مرجع : شهروند
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما