اینبار گفتم چی عجیبه. راننده گفت: «اینکه هیچ ماشین دیگهای توی این جاده نیست. اصلا هیچ چراغی معلوم نیست. تاریکی مطلقه. معلوم نیست روی زمینیم، توی آبایم، توی فضاییم، تو میدونی از کی وارد این جاده شدیم؟»...
تقاطع غیرهمسطح
من و راننده و شب و پرواز!
شهاب نبوی*
شهروند , 3 بهمن 1398 ساعت 11:03
اینبار گفتم چی عجیبه. راننده گفت: «اینکه هیچ ماشین دیگهای توی این جاده نیست. اصلا هیچ چراغی معلوم نیست. تاریکی مطلقه. معلوم نیست روی زمینیم، توی آبایم، توی فضاییم، تو میدونی از کی وارد این جاده شدیم؟»...
راننده گذاشت چهار و گفت: «بهنظرت عجیب نیست؟» گفتم: «چرا واقعا عجیبه» گفت: «چی عجیبه؟» گفتم: «هرچی شما بگید.» گفت: «من که هنوز چیزی نگفتم، میذاشتی بگم شاید واقعا عجیب نبود.» گفتم: «من پایه رو بر اعتماد گذاشتم. بهنظرم همینکه شما بگید عجیبه، یعنی واقعا عجیبه.» گفت: «خفهشو بذار حرفم رو بزنم. اصلا از اول. من دوباره میگم عجیبه، تو بگو چی عجیبه.»
اینبار گفتم چی عجیبه. راننده گفت: «اینکه هیچ ماشین دیگهای توی این جاده نیست. اصلا هیچ چراغی معلوم نیست. تاریکی مطلقه. معلوم نیست روی زمینیم، توی آبایم، توی فضاییم، تو میدونی از کی وارد این جاده شدیم؟» گفتم: «اون اولش رو فقط یادمه. شما منتظر مسافر بودی که بری شهرستان و منم دربست ماشین رو کرایه کردم. شما خیلی خوشحال شدی. انگار به خودت و ماشینت تیتاپ دادند.»
راننده گفت: «آخه تو نمیدونی، شعورت نمیرسه، هیچچیزی توی این دنیا اندازه شنیدن کلمه دربست روح راننده رو شاد نمیکنه. ببین، راستش من یه حال خاصی دارم. احساس میکنم حالم خیلی خوبه. تقریبا از حدود سیسال پیش و اون شبی که خونه ننهبزرگم همچین حسی رو داشتم، دیگه تجربهاش نکرده بودم.»
گفتم: «خودمم تا حالا همچین حسی نداشتم. منتها تو سیسال پیش و توی خونه ننهبزرگت تجربهاش کردی ولی واسه من کلا حس جدیدیه.یه حسی شبیه رفتن به بقالی و خریدن نوشمک با طعم آلبالو» راننده گفت: «مثال دیگه نداشتی؟» گفتم: «حقیقتش لذت خاص دیگهای از زندگی نبردم که بخوام مثال بزنم.»
راننده که انگار دلش به حالم سوخته باشد، گفت: «بیخیال. دقت کردی اصلا دستم سمت دنده نمیره؟» گفتم: «آره، کلا الان تمام فکر و ذکرم اینه که ببینم تو کِی دنده عوض میکنی؟ این چه حس دندهمهمپنداریه که تو داری؟»
بعد از چند لحظه ماشین خاموش شد. لگن لعنتی خراب شده بود. از ماشین پیاده شدیم. هوا داشت روشن میشد. جاده خیلی زیبا بود. دو طرفش پر از جنگل بود. راننده شروع به دستوپا زدن کرد. اول فکر کردم میخواهد تشنج کند. اما بعد فهمیدم دارد تلاش میکند پرواز کند. بعد از کمی بالبالزدن موفق شد و رفت نوک یک درخت نشست. از من هم خواست که همین کار را بکنم. من نتوانستم. بیشتر شبیه کسی میشدم که دارد تمرین میکند رقص بندری یاد بگیرد.
راننده از بالای درخت پر زد آمد پایین و گفت: «۲۰۰ میگیرم و سفر رو ادامه میدیم. منتها اینبار سوار ماشین نمیشی، میپری پشت خودم میشینی و میریم.»
گفتم: «یعنی توی این وضعیت هم تو فکر مسافر زدنی لعنتی؟ ما نه میدونیم کجا هستیم، نه میدونیم کجا داریم میریم، یک بشر هم از اینجا رد نشده تا حالا، خودتم که مثل کرکس داری پرواز میکنی، واقعا برات عجیب نیست؟»
راننده گفت: «من الان تنها چیزی که واسم مهمه اینه که از این بالهام استفاده کنم و مسافر هوایی بزنم. میای یا برم؟»
از پشت محکم کمربندش را گرفتم و پرواز کردیم. من مثلهاپو ترسیده و چشمهایم را بسته بودم. راننده اما جیغ میزد و سوت میکشید و حال میکرد. چند دقیقه بعد از خواب بیدار شدم. من حتی توی خواب هم توانایی پرواز کردن و خوشحال بودن و عشق و حال را نداشتم.
*طـــنــزنـویــس
انتهای پیام/*
کد مطلب: 7262