تعادل ميان سازگاری و مقاومت است كه موتور جامعه را به جلو میراند و ثبات میبخشد. در غياب هر يك، ديگری تبديل به فاجعه میشود.
يكي از گزارههاي نادرست كه لقلقه زبان برخي افراد شده، منفي بودن تبعات و آثار انعطاف سياسي است.
حتي فراتر از اين اصرار آنان بر انجام كارهاي نادرست و خلاف اخلاقي است كه آن را لازمه بقاي در قدرت ميدانند. بهطور كلي بقاي هر موجود زنده محصول تعادل ميان مقاومت و سازش است كه تركيب آن را ميتوان سازگاري ناميد.
بقاي اصلح، فقط متاثر از قدرتمندي موجودات نيست. چه بسا موجودات قدرتمندي كه به علت ناتواني در سازش با محيط نابود شدند. نمونه دايناسورها آموزنده است كه خيلي قوي و بزرگ بودند ولي نتوانستند با تغييرات محيطي سازگار شوند و نابود شدند و برعكس موجودات ضعيفي هستند كه تاكنون به حيات خود ادامه دادهاند. اصولا لازمه بقاي اصلح و تكامل، داشتن قدرت در سازگاري با محيط است.
با اين حال ميتوان پرسيد كه پس چرا اين گزاره نادرست همچنان شايع است؟ به ويژه در مورد حكومتها چنين گزارهاي طرح ميشود كه عقبنشيني يا همان سازش، معادل نابودي است و اصرار و تاكيد بر مواضع سنتي را معادل موفقيت و پيروزي ميدانند؟ علت شيوع اين گزاره را بايد در تفاوت ارزش خبري دو حالت دانست.
در يك تمثيل مشهور، كشته شدن انسانها به وسيله كوسه و برعكس است. سالانه دهها نفر به وسيله كوسه كشته ميشوند و هر مورد جذابيت خبري دارند، در حالي كه هزاران و دهها هزار كوسه به دست انسان صيد و كشته ميشوند، بازتاب خبري پيدا نميكند. در مورد حكومتها هم چنين است.
در طول تاريخ، دهها و صدها حكومتي كه با مخالفان خود به موقع گفتوگو كرده و به تفاهم و سازش رسيدهاند و بحرانهاي مهمي را پشت سر گذاشتهاند، در برابر يك يا چند مورد كه طرف عقبنشيني كرده يا نكرده يا دير اين كار را كرده و سقوط نموده؛ ارزش خبري ندارد.
حكومت در عصر جديد بريتانيا محصول عقبنشينيها و سازشهاي دو طرف است، ولي كمتر كسي به تاريخ آن به اندازه تاريخ انقلاب فرانسه علاقه دارد يا ميپردازد.
حكومت مدرن ژاپن نيز محصول اين تفاهم و سازگاري است. ولي اخبار انقلاب بلشويكي در صدر اخبار بوده است. اتفاقا مقاومت نيز لزوما منجر به نتيجه نشده است.
در حقيقت، تاريخ متعارف سياست، معطوف به جنگها و انقلابها و تضادها است، زيرا اينها ارزش خبري دارند، درحالي كه در لايههاي زيرين اين جنگها، مجموعهاي از سازشها و تفاهمها و سازگاري با محيط و ديگران را ميتوان ديد كه اثرات زيانبار جنگها و تقابلها را خنثي كرده است.
مقايسه سرنوشت شوروي و چين نمونه خوب امروزي ماست. اتحاد جماهير شوروي كه بر همه شعارهاي خود اصرار و يكدندگي پيشه كرد و نهايت آن، فروپاشي در سال ۱۹۹۱ بود، در مقابل حكومت چين كه خود را با محيط سازگار نمود از يك كشور درجه ۳، تبديل به ابرقدرتي غير قابل بحث شد.
مقايسه كنيد سازگاري ياروزلسكي رييسجمهور لهستان در دوران كمونيستي را با چائوشسكو در روماني. پادشاه مراكش و اردن را با قذافي مقايسه كنيم. همه از سرنوشت و آنچه براي چائوشسكو و قذافي رخ داد مطلع هستند، ولي كسان معدودي در بيرون از لهستان از سرنوشت و رفتار ياروزلسكي اطلاع دارند. تازه حكومتهاي نامبرده هم به دليل ناسازگاري با محيط سقوط كردند و بقا نيافتند.
مقاومت يك ارزش مهم است و بايد پاس داشته شود ولي سازگاري نيز به همان اندازه بلكه بيشتر مهم است. تعادل ميان سازگاري و مقاومت است كه موتور جامعه را به جلو ميراند و ثبات ميبخشد. در غياب هر يك، ديگري تبديل به فاجعه ميشود.
*روزنامه نگار ارشد و تحلیلگر مسائل سیاسی اجتماعی/اعتماد