plusresetminus
تاریخ انتشارشنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۹ - ۱۲:۰۲
کد مطلب : ۸۷۹۹

وسواس

جلال آل احمد
غلامعلی خان به یادش آمد که وقتی خواسته بود غسل کند، یادش رفته بود استبراء کند و حتم داشت حالا نه غسلش درست است و نه پاک شده. گذشته از اینکه لباسش نیز نجس گردیده و باید هنوز چرک نشده عوضش کند.
وسواس
غلامعلی خان سلانه سلانه از پله های حمام بالا آمد. کمی ایستاد و نفس خود را تازه کرد و باز به راه افتاد. هنوز دو قدم بر نداشته بود که دوباره ایستاد. انگشت به پیشانی خود گذارد؛ شقیقه ها را اندکی فشرد و بعد ابروها را در هم کشید و چند مرتبه شیطان را لعن کرد.

درست فکر کرده بود، اکنون به یادش آمد که وقتی خواسته بود غسل کند، یادش رفته بود استبراء کند و حتم داشت حالا نه غسلش درست است و نه پاک شده. گذشته از اینکه لباسش نیز نجس گردیده و باید هنوز چرک نشده عوضش کند.

چند دقیقه مردد ماند. خواست باور نکند: «شاید اشتباه کرده ام...» ولی نه، درست بود. تمام قراین گواهی می دادند. خواست برگردد و دوباره به حمام برود، ولی هم خجالت کشید و از این لحاظ که ظهر نمازش را سر وقت خوانده بود و تا نماز مغرب وقت زیاد داشت که تجدید غسل کند، تنبلی کرد و بر نگشت. 

چند بار شیطان را لعنت کرد. پنجه حمام خود را زیر بغل جا به جا کرد و عبای خود را به روی آن کشید و باز سلاته سلاته به راه افتاد. 

آفتاب شیشه های سقف حمام را قرمز کرده بود که غلامعلی خان توی خزینه، انگشت به در گوش خود گذارده بود و قربت الی الله غسل می کرد. سعی می کرد هیچ یک از مقدمات و مقارنات را فراموش نکند. سوراخ های گوش خود را دست مالید. توی ناف خود سرکشی کرد. استبراء و بعد هم نیت، و بعد شروع کرد یک دور به نیت طرف راست و یک دور به نیت طرف چپ؛ ... که بر شیطان لعنت!... از دماغش خون باز شد. دست به دماغ خود گرفت. آب خزینه را به هم زد تا رنگ خون محو شد. 

و بعد هول هول از خزینه درآمد و در گوشه ای از حال رفت. خانه اش نزدیک بود. استاد حمام، عقب پسرش فرستاد. او را به لنگ و قدیفه اش خشک کردند، خون دماغش را هم هر طور بود بند آوردند و از حمام بیرونش بردند. 

دو ساعت از شب نگذشته بود که به حال آمد. پا شد نشست و از زنش وقایع را پرسید ولی او هنوز شروع نکرده بود که خودش همه چیز را به خاطر آورد. زنش را فرستاد تا پنجه حمامش را حاضر کند و خودش زود لباس پوشید و به راه افتاد. حمام گذرشان تا به حال حتما بسته بود و اگر هم نبسته بود او هرگز رویش نمی شد دیگر به آنجا برود. آنروز تمام بساط حمامی بیچاره را به خون کشیده بود. 

ناچار به راه افتاد. او در سه کوچه گذشت و در میان یک بازارچه تاریک سر درآورد. چراغ موشی راه روی حمام بازارچه از ته پله ها سو سو می کرد و در و دیوار کدرتر از آنچه بود نمایان می ساخت. 

غلامعلی خان خوشحال از اینکه حمام هنوز بسته نشده است، از پله ها سرازیر شد. آخرین دلاک نوبتی حمام داشت بساط را بر می چید، لنگ های خیس را به هم گره می زد و از در و دیوار می آویخت. یا قدیفه های کار کرده را تا می کرد، دمپایی ها را به کناری می زد و می خواست چراغ را هم خاموش کند. 

غلامعلی خان هنوز از در وارد نشده بود که صدای او را شنید؛-آقا حموم تعطیل نشده. -سام علیکم.-من اینقدری کار ندارم...به زیر آب می روم و میام.-آقا جون گفتم حموم تعطیل شده.-آخه مردم هم راحتی دارن؛ وقت و بی وقت که حموم نمیان که.-چرا اوقاتتو تلخ میکنی داداش؟ تا یه چپق چاق کنی، منم اومده م- و لباس خود را درآورد. لنگی به خود بست و راه افتاد. 

داخل حمام تاریک بود. چراغ خواست. دلاک تنبلی کرد و از همان بالای در تنها پیه سوز حمام را روشن کرد و به دست او داد. غلام علی خان در گرم خانۀ حمام را باز کرد. بسم اللهی گفت و وارد شد. سایه بزرگ و لرزان سر خود که تا وسط گنبدهای سقف حمام کشیده شده بود، با ترس نگاهی کرد و به فکر فرو رفت. خزینه تا لب سنگ آن پر شده بود. آب داغ خوبی بود. بدن خود را با کیف مخصوصی دست می مالید.

شعله پی سوز کج و راست می شد و سایه روشن دیوار تغییر می کرد. غلامعلی خان این یکی را در می یافت ولی گمان می کرد از ما بهتران می آیند و می روند و هوا تکان می خورد و شعله را می جنباند. 

چند دقیقه صبر کرد، صدایی نیامد. یک بسم الله بلند گفت ... و شعلۀ پیه سوز ساکت شد. فکر خود را هر طور بود مشغول کرد. ترس و تاریکی را از یاد برد. و سه بار دیگر بدن خود را دست مالید و به زیر آب فرو رفت. سر کیف آمده بود. زیر آب پاهای خود را به ته خزینه فشار داد و سبک و آهسته، دو سه ثانیه، خود را در میان آب نگه داشت و بعد سر خود را از آب به در آورد. 

یک باره ترسید. همه جا تاریک شده بود. چشم های خود را مالید!هه! مثل اینکه سر و صورت و دست هایش چرب شده بود. بیشتر ترسید و دلاک را با فریادی وحشت آور دو سه بار صدا زد. 

دلاک سراسیمه وارد شد. هر دو در یک آن با تعجب از هم پرسیدند؛ پس چراغ چه شد؟!... و هر دو در جواب ساکت ماندند. 

دلال برگشت و یک چراغ دیگر آورد. پیه سوز پیدا نبود ولی روی آب خزینه روغن چراغ موج می زد و سر و سینۀ غلامعلی خان چرب شده بود. دلاک چندتا فحش نثار استاد حمام کرد و غلامعلی خان از روی خشم و بیچارگی یک لا اله الا الله گفت و درآمد. 

روغن چراغ ها را با قدیفه خود پاک کرد. لباس پوشید و غرغر کنان رفت. فردا صبح قبل از اذان، باز غلامعلی خان از کنار کوچه پنجۀ خود را به زیر بغل زده بود، عبا را به سر کشیده بود و سلانه سلانه به سوی حمام می رفت و زیر لب معلوم نبود شیطان را لعن می کرد و یا لا اله الا الله می گفت...هنوز نتوانسته بود غسل واجب خود را قربه الی الله به جا بیاورد. 

انتهای پیام/*
۲
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما