افول قصه و شعر و مراكز فرهنگ ساز ايران مثل قيچي كردن ريشههاي يك دار قالي در ابتداي بافتن تمدن يك كشور است.
پيرامون ايران قصههاي زيادي ميبافند اما سرزمين قصهها، زايش خود را انگار از دست داده است.
تصوير ايران از نظر دراماتيك؛ به دست ايراندوستان نيست. ميراث عظيمي كه تمدنهاي بزرگ در بازخواني فرهنگ خويش كردهاند؛ ريشهاش قصه و افسانه و در زندگي مدرن، رمانها و داستانهاي كوتاه است.
آنها نفت خامي هستند كه از سينماگر تا سياح تا خبرنگار و مفسر سياسي ميتواند از اين نفت خام محصول خود را استخراج كند.
افول قصه و شعر و مراكز فرهنگ ساز ايران مثل قيچي كردن ريشههاي يك دار قالي در ابتداي بافتن تمدن يك كشور است.
اگر آقاي علي دهباشي اجازه ميداد درباره تعطيل جلسات قصههاي فارسينويسان افغان در خانه وارطان مينوشتم. يا برچيدن رشته داستاننويسي در دانشگاه خوارزمي كه اسفانگيز است.
در كنار آن پيدايش يك قصه خوب و چاپ رويايي كتب قصه و اقتباسهاي مختلف از آن باعث شرمساري است.
ريشهها پيدا نيستند و هيچ وزير و مديري به بودن و نبودن آنها وقعي نميدهد. اما ده سال ديگر وقتي نظرسنجيها از بيمحلي جوانان و نسل پيش رو به ريشههاي موطن بگويند، احساس از دست دادن تعلق خاطر به وطنخواهي كرد.
با اندكي تحقيق، جز فروش غيرمجاز آثار معروف پيش از انقلاب در اطراف ميدان انقلاب و سيل كتب ترجمه نويسنده و روشنفكري كه شمارگان كتابش به پنج هزار برسد نخواهي يافت.
تربيت نسل تازه نويسندگان بيرونق است. آن زندگي زيسته ايراني در كشاكش انقلاب و جنگ و حتي تحريم و جان به در بردن مردم، تجربهاي قصهگونه به دست نميدهد.
مهمتر آنكه هنر نوشتن در برابر ترجمه جهاني، بندهاي باور به فرهنگ بومي را حفظ ميكرد.
اين بندهاي نگهداري و نگهباني ميراث كهن ايرانيان، آخرين نفسهايش را ميكشد. اگر قصه ايراني و شعر در سرگيجه فرو غلتيدن در معده جهان و هضم در خردهفرهنگ مدرنيزم فستفودي آخرين تقلايش به ثمري نرسد و خود را نگه ندارد ما ديگر انسان ايراني نداريم.
ميماند خرده آثاري كه زور ميزنند ضد قصهاي به سياق آثار ترجمه باشند كه آن هم نيستند. در اين شرايط بيقصگي، ما در اين ملك، زادگان ايراني خواهيم داشت كه در لاي جرز سيمان آپارتمانها در فقدان باورهاي عميق و ريشههاي طولاني هزارساله، به آدمكي تبديل شده است كه اختيار حركتش يا به دست شمايل گردانهاست يا به دست توفانهاي بدبياري منطقهاي كه رستنگاه تمدن را در مينوردد.
بدون نفت؛ ملتي با باورهاي طولاني مردمش ميتواند بر سر پا بايستد. اين كار را سينه پدران و مادران قبلا به انجام ميرساندند و در زندگي پسامدرن؛ ورق كتابها و اقتباسها و نكتههاي باورساز درامهاست كه ملتي را ملت ميكند.
چگونه ميتوان به ايستادن مردم ايران از پس حوادث خوشبين بود وقتي كه قصه در نهاد نخستين مردم ايران غايب است.
وقتي كه هر چشمه باوري، به شكل قصه و رمان و شعر و فلسفه و تاريخ؛ عاري از خلاقيت و انسان خلاق روزگار؛ ميخواهد پاي در رقابت با ديگران گذارد.
وقتي سينههاي قصهگو، پندهاي افسانهها و باورهاي كهن، رسانهاي قابل باور و عميق ندارند؛ هيچگونه خوشبيني نميتوان داشت.
دنياي قصهها را دريابيم و از تعطيلي مراكز و آثار ريشههاي اين ملك جلوگيري به عمل آوريم. وقتي فونداسيون ساختماني خرد شود؛ تمام آن ساختمان و ساكنينش يا از آن ميروند يا زير آوار سيال سيمان و آهن روزگار مدرن ميمانند.
بيآنكه بدانند، چگونه در آن خاك دوباره خانه برپا كنند. ايران سينه محنت كشيده قصههاست. قصه گذراندن مهاجمان و ماندن مردمش. چراغ روايت اين ملت را خاموش نكنيم. از نفتفروشي اين مهمتراست.