روشنفكران با وجود حضور جدي در انقلاب پس از آن در عرصه حضور نداشتند. در لحظهاي كه بايد حضور ميداشتند و جامعه را هدايت ميكردند بهدليل اينكه انقلاب ايران به تعبير شريعتي «با سر راه رفته بود نه با پا»، و سر را با استهلاكي كه در دهه پنجاه به وجود آمده بود، از دست داده بود و در بزنگاه انقلاب و پس از انقلاب حضور نداشت.
روشنفكر نقشي مشابه فيلسوف دارد. اما تفاوت فيلسوف و روشنفكر در اين است كه روشنفكر در حوزه اجتماعي متعهد به حضور و جهتدهي در جامعه و انتقال بينش است و با تسامح اندكي همچون پيامبران نقش هدايتگري دارد.
درحاليكه نزد فيلسوف ممكن است صرف نقد براي نقد يا انديشه براي انديشه اهميت داشته باشد. براي فيلسوف حقيقت كلي مهمتر از مصلحتهاي اجتماعي است.
اما در تاريخ انديشه براي اين دو گروه اين مساله كه مشروعيت قدرت از آن كيست، مطرح بوده است.
افلاطون در پاسخ به اين پرسش قدرت را از آن «بهترينها» ميدانست كه فيلسوفان هستند. بر اين اساس يا بايد شاهان فيلسوف شوند يا فيلسوفان شاه. اما در برابر اين ديدگاه، كانت منتقد حضور فيلسوف در قدرت بود. به نظر كانت درگيري در ساحت اجرايي، عقل دولتي و حكم دولتي فيلسوف را از مقام خود منتزع ميكند.
روشنفكر نيز همچون فيلسوف با حضور در قدرت ديگر نميتواند آنچنان كه از متفكر يا روشنفكر انتظار ميرود، ناظرِ ناقد و آگاه بر قدرت باشد. روشنفكر نميتواند وظيفه روشنفكري خود را با دولتمداري در يك زمان جمع كند.
روشنفكر، در ساحت قدرت سياسي دولتمرد است و نميتواند همزمان ناقد و نه ناظر بر عمل خود و «گوينده حقيقت به قدرت» بنا بر تعريف ادوارد سعيد از روشنفكر باشد.
اين دو نقش متفاوت اگر هم در يك فرد جمع شود، هركدام ديگري را نقض ميكند. هرچند در طول تاريخ فلاسفه يا روشنفكراني بودهاند كه در قدرت حضور داشتهاند و نيز در نقش مشاور شاهزاده ظاهر شدهاند. واتسلاو هاول نمونهاي از روشنفكراني است كه رييسجمهور شد.
تجربه تاريخي نيز نشان ميدهد روشنفكران زماني به درستي در نقش خود ظاهر ميشوند كه در جامعه مدني، همراه با افكار عمومي و در برابر قدرت قرار ميگيرند.
روشنفكر بايد ناقد باشد البته نقد به معناي نفي نيست. برخي فكر ميكنند روشنفكران منفيباف صرف هستند. روشنفكر تا زماني كه بهنوع ديگري از انديشيدن كه معيار تغيير و تحولخواهي در وضع موجود باشد، دست نيابد، روشنفكر نيست.
بنابراين روشنفكر تنها منتقد نيست، بلكه امكان دگرانديشي و دگرباشي را فراهم ميكند. تنها تفاوت فيلسوف و روشنفكر در اينجاست كه فيلسوف متعهد به عمل نيست و الزاما به جامعه تعهد اخلاقي و سياسي ندارد؛ روشنفكر اما چنين تعهدي engagement دارد.
نقش اين دو مشابه است از اين نظر كه امكان نوع ديگري از انديشيدن و بودن را براي جامعه فراهم ميآورد، بنابراين بايد از قدرت، حتي بهترين قدرت فاصله لازم را داشته باشد.
اين بهمعناي بيتفاوتي نسبت به نوع نظام و حكومت سياسي نيست. آنها هم خواستار بهترين، مردميترين، انسانيترين و عقلانيترين نيروها در قدرت هستند.
مواجهه قدرتها نيز با آنان متفاوت است؛ در دموكراسي با وجود آزادي انديشه و بيان روشنفكران بهتر ميتوانند انديشههاي خود را بيان و تلاش كنند. هم فيلسوف و هم روشنفكر هر سيستمي و حتي بهترين سيستمها و نيز خود نظام دموكراسي را مورد نقد قرار ميدهند.
سقراط در دموكراسي است كه محاكمه ميشود و به شهادت ميرسد. تعهد عمل و حضور در عرصه اجتماعي نقش ثانويه فيلسوف است و نه نقش اوليه او.
تكيه بر اين تعاريف و تمايزها از اين نظر مهم است كه گاه خلط در مفاهيم و نقشها اتفاق ميافتد. گاه انتظار داريم روشنفكر همهچيزدان و همهكاره باشد.
در جامعه خودمان پس از انقلاب از روشفكران انتظار عمل سياسي وجود داشت و آنها را در قامت دولتمردان آينده ميديدند؛ حال آنكه نقش سياسي روشنفكر تعهد اجتماعي اوست و نه حضور در عرصه اجرايي و نقشآفريني در قامت يك سياستمدار يا دولتمرد (وزير و وكيل) .نقش روشنفكر ارايه چشماندازها و افقهايي به جامعه است.
روشنفكر همچون فيلسوف در تلاش براي تحقق انديشههاي بنيادي در جامعه است. بهقول ماركس تنها به «تفسير» نميانديشد، بلكه به دنبال «تغيير» است.
از روشنفكر يك تعريف ايدهآليستي داريم مانند آنچه ژولين بندا در كتاب «خيانت علما» ارايه ميدهد و يك تعريف رئاليستي مثل گرامشي كه به متنوع بودن روشنفكران هر طبقه و تفكيك روشنفكر «سنتي» و «ارگانيك» قائل است.
دكتر شريعتي در تعريف روشنفكر تركيبي از ايندو به دست ميدهد؛ روشنفكر از يك سو ادامهدهنده كار پيامبران است و از ديگرسو همچون پيامبران از دل خود مردم برميخيزد، يعني يكي از خود مردمند.
بنابراين همچون تعريف رئاليستي گرامشي هر طبقه روشنفكر خود را دارد و همچون تعريف ايدئاليستي بندا روشنفكران مانند پيامبران مسووليت هدايت اجتماعي را برعهده دارند.
ميان روشنفكري و كسي كه فقط «فرهنگيكار» است و كار فكري ميكند، تفاوت وجود دارد. مفهوم روشنفكر در فرانسه و با قضيه دريفوس، زمانيكه با امضاي بيانيه جمعي روشنفكران به عنوان «تمام قواي مفكره» يا عقلاني جامعه به صحنه آمدند، براي نخستين بار در دنياي جديد مطرح شد.
روشنفكر با فراتررفتن از كار فرهنگي و فكري و ورود به حوزه اجتماعي، دخالت در امر اجتماعي و نفي قدرت و سياست اعمالشده نقش خود را اجرا ميكند؛ چنانكه سارتر ميگويد «با دخالت درآنچه به او مربوط نيست!» و اما كانت بر اين نظر است كه سياستمداران به يك معنا، نبايد هراسي از نقشآفريني متفكران داشته باشند؛ زيرا فيلسوفان و در اينجا روشنفكر بهدنبال كسب قدرت نيستند، بلكه در تلاش براي انتقال معناي رخدادها و ابلاغ مخاطرات موجود در تصميمهاي رسمي و سياستهاي حكومتي است و مصلحت و منفعت سياستمداران در شنيدن صداي اينهاست.
روشنفكر با استفاده از همه ابزارهاي رسانهاي و فكري، هنري و فرهنگي با جامعه ارتباط برقرار ميكند و خواستار تغيير و تحول وضع موجود ميشود.
روشنفكراني چون فوكو و آلاحمد با «حضور» مستمر و منتقدانه در عرصه اجتماعي به نفي و بديلسازي ميپردازند. اين نقشي است كه روشنفكر ارگانيك «جلوي صحنه» برعهده دارد، نه كسي كه كار فكري سنتي ميكند.
امروزه، چه در كشورهاي پيشرفته و چه در جوامعي چون ما تفاوت عمدهاي در وضعيت و نقش روشنفكري اتفاق افتاده است. در هر دو اين جوامع روشنفكر از حالت ايدهآليستي پيامبرگونه همهچيزدان و مرجع تام درآمده است؛ از يكسو آنچنان كه ميشل فوكو تعبير ميكند، روشنفكري «گونهگونه» spécifique شكل گرفته است كه هر نوع و قشري براي خود روشنفكري دارد؛ زنان، دانشجويان، رسانهها و ... از سوي ديگر براساس تعريف بورديو روشنفكر collectif، روشنفكر جمعي شكل گرفته است كه در قالب كار جمعي ايفاي نقش ميكند.
ديگر شاهد تكچهرههاي پيامبرگونه بزرگ تاريخي نيستيم. تفاوت جوامعي همچون ما با جوامع پيشرفته در انتظارات بيشتر مردم از روشنفكران است. از روشنفكران انتظارات سياسي و اجرايي بسياري ميرود.
روشنفكران گاه در قدرت حضور داشتهاند و در حكومتهاي پس از استقلالها و انقلابات نقش مهمي بازي كردهاند چون از آنها انتظار بيشتري ميرفته است.درحاليكه در اروپا و امريكا اين انتظار وجود ندارد.
انتظار رهبري حزب يا سياستمدار حرفهاي وجود ندارد. انتظار انديشه سياسي دارند و نه سياست روز به روز. در آنجا تفكيك حوزه و كار بيشتر است.
مشكلات خاص جوامعي همچون ما، جوامع در حال گذار- در مورد اين عنوان هم مناقشه بسيار است- روشنفكر را هم دچار اغتشاش مسووليت كاري و كاركردي ميكند. در تاريخ معاصر روشنفكران ماهمهكاره بودهاند، چريك مسلح مبارز و آكادميسين و ... اين مساله باعث ميشود به كار اصليشان ضربه بخورد و به غيبتشان از صحنه بينجامد.
روشنفكران با وجود حضور جدي در انقلاب پس از آن در عرصه حضور نداشتند. در لحظهاي كه بايد حضور ميداشتند و جامعه را هدايت ميكردند بهدليل اينكه انقلاب ايران به تعبير شريعتي «با سر راه رفته بود نه با پا»، و سر را با استهلاكي كه در دهه پنجاه به وجود آمده بود، از دست داده بود و در بزنگاه انقلاب و پس از انقلاب حضور نداشت.
در عرصه روشنفكران ديني هم اين اتفاق افتاده است و نتوانستهاند نقش روشنفكري درست خود را ايفا كنند. نقش ناظرِ ناقد با فاصله را گاه از دست داده بودند و اين ضربه بزرگي به اين بخش بود.
در سطح جهاني هم مفهوم روشنفكر تاميت و كليت خود را از دست داده است. در جوامعي چون ما نيز روشنفكران گاهي غايبند.
در همه رخدادهاي اعتراضي ايران در سالهاي ۸۸، ۹۶ و ۹۸ روشنفكران حضور ندارند، به همين دليل اين جنبشها گاه كور و از نظر فرهنگي بيمايه ميشدند. به اين ترتيب اين جنبشها واكنشي خواهد شد و چشماندازهايي روشن ندارد. چون تبيينگر ندارد، صدايش هم شنيده نميشود.
روشنفكر در ايران بهشكل گسترده، موثر و راهنما در صحنه حضور ندارد، امري كه دلايل آن بايد بررسي شود. مشكل امروز از دست رفتن مرجعيت روشنفكري در اين كشورهاست.
روشنفكر در قالبهاي گونهگونه يا جمعي بايد كار اصلي خود را انجام دهد: دادن افق و چشمانداز روشن. جامعه بداند به كجا ميخواهد برود و چه چيزي را ميخواهد جايگزين كند.
تصور جامعه تنها از وضع گذشته منسوخ و حال مفلوك است درحاليكه ما ميخواهيم آينده مطلوب را بسازيم. روشنفكر بايد بديل بهتري را كه هنوز براي جامعه «تخيلي» بهنظر ميرسد، به جامعه بنمايد؛ نشان دهد كه جهان آزادتر و آبادتر و توسعهيافتهتري ممكن است.
اين بديلها تنها نظري، آرماني و اتوپيايي نيست، مثل شعارهاي اول انقلاب نسل ما. بلكه سيستم تأمينكننده منافع اكثريت و اقليت مردم در جامعهاي ثروتمند همچون ما بايد بهشكل عملي و علمي برقرار شود، آنچنان كه در بسياري از كشورهاي جهان پوششهاي اجتماعي وجود دارد.
وضع موجود بايد نقد منظم شود و به تفكر مانعي كه نميگذارد اين بديل شكل بگيرد، انتقاد شود. روشنفكر بايد از جامعه دفاع كند. اين دفاع نيز بايد بهشكل همهفهمي انجام شود.
روشنفكر بايد به جامعه آنچه از سيستم ميخواهد و به مسوولان هم خواست جامعه را تفهيم كند. اگرنه جامعه در مقابل منتخبان خود قرار ميگيرد حتي در كشورهاي دموكراتيك اين مشكل وجود دارد؛ پوپوليسم رشد ميكند و بحرانهايي مانند «جليقهزردها» در فرانسه اتفاق ميافتد.
بد كار كردن دستگاه «نمايندگي» در جوامع پيشرفته دموكراتيك هم پيش ميآيد چه رسد به جوامع موسوم به «در حال گذاري» چون ما!
*پژوهشگر فلسفه
انتهای پیام/*