مطهری همان مجتهدی بود که صد مجاهد (خلق و غیرخلق) نمیتوانستند جای خالی او را حتی پس از چهل سال پر کنند. ترور مطهری چیزی فراتر از مرگ یک فرد یا یک روحانی بود.
کدام شهید
دوگانهی مطهری شریعتی، دوگانهای سیاسی نیست، فلسفی است
محمد قوچانی*
سازندگی , 14 ارديبهشت 1398 ساعت 5:39
مطهری همان مجتهدی بود که صد مجاهد (خلق و غیرخلق) نمیتوانستند جای خالی او را حتی پس از چهل سال پر کنند. ترور مطهری چیزی فراتر از مرگ یک فرد یا یک روحانی بود.
از شگفتیهای روشنفکری (چپ) ایران این است که مرحوم علی شریعتی که به شهادت شاهدان از جمله دکتر عبدالکریم سروش در اثر سکتهی قلبی در انگلیس درگذشت را «شهید» میدانند اما مرتضی مطهری را که در همین تهران به هنگام مراجعت از خانهی دکتر یدالله سحابی در پی جلسهای با روشنفکران دینی بهدست مارکسیستهای اسلامی ترور شد، شهید نمیخوانند! چراکه شریعتی به تعبیر مهندس مهدی بازرگان مبدع و مخترع معنای تازهی کلمهی شهید در تاریخ تفکر اسلامی است و جملهی نغز «شهید قلب تاریخ است» را سروده اما مرتضی مطهری معتقد بود: «در قرآن حتی یک مورد هم نمیتوان یافت که کلمهی شهید به معنی رایج امروز یعنی کشته شدن در راه خدا آمده باشد. البته شهید به معنی رایج امروز در زبان رسول خدا و ائمه اطهار آمده اما در قرآن نیامده است. [شهید... به معنی کشته شده در راه خدا نیست به معنی گواه بر اعمال است که قرآن هر پیامبری را گواه بر اعمال امت میخواند] پس میبینیم که چگونه آیات قرآن برای اینکه یک اندیشهی نامربوط مارکسیستی توجیه شود مسخ میگردد.»
با وجود این چهل سال از شهادت مرتضی مطهری میگذرد. متفکری شهید که هم در راه خدا کشته شد و هم گواه بر اعمال امت مسلمان عصر خویش بود. اگر قرار باشد شهادت شایستهی یک تن باشد در عصر ما مطهری شایستهترین شهید زمانهی جدید بود. همتای شیخ شهابالدین سهروردی در تاریخ فلسفه اسلامی که او نیز جان بر سر اندیشهاش نهاد که به تعبیر رئیس مذهب شیعه جعفری «مداد العلما افضل من دماء الشهدا» حدیث گرانبهایی که در جریان چپرویهای عصر جدید فراموش شده است که اجتهاد از جهاد، و دانش از مبارزه بدتر است و مطهری همان مجتهدی بود که صد مجاهد (خلق و غیرخلق) نمیتوانستند جای خالی او را حتی پس از چهل سال پر کنند. ترور مطهری چیزی فراتر از مرگ یک فرد یا یک روحانی بود.
اول باید به شیوهی قتل او پرداخت و آنگاه دربارهی اهمیت خود او سخن گفت:
مطهری ترور شد. پس از ترور تیمسار ولیالله قرهنی، ترور مطهری نخستین مرگ سیاسی پس از انقلاب اسلامی بود. سابقهی ترور روحانیت در تاریخ ایران چندان بلندبالا نیست. ترور مطهری را حتی نمیتوان با اعدام شیخ فضلالله نوری در نهضت مشروطیت قیاس کرد گرچه آن عمل ناصواب هم محصول چپروی سران مشروطیت وقت (مشروطه دوم که برخلاف مشروطه اول چپزده بود) بود اما شیخ فضلالله نوری به اتهام راستروی و مشروعهخواهی و مشروطهستیزی در محکمه به دست یک قاضی روحانی محاکمه و محکوم به اعدام شد و گرچه خون شیخ گردن مشروطه را گرفت و کارنامهی جناح چپ مشروطهخواهان را سیاه ساخت اما شیخ فضلالله نوری در نقطهی مقابل شیخ مرتضی مطهری قرار میگرفت. مطهری را شبانه و دزدانه گروهی از مارکسیستهای اسلامی (نه مسلمان) کشتند. گناه مطهری چه بود؟ مقام مطهری در آن زمان در سیاست کم نبود: مطهری رئیس شورای انقلاب اسلامی بود.
مطهری بود که بازرگان را به عنوان رئیس دولت انقلاب اسلامی به امام خمینی به عنوان رهبر انقلاب اسلامی معرفی کرده بود. مطهری و بازرگان از سران و نظریهپردازان انقلاب اسلامی بودند اما از سوی مدافعان و مروجان تندخوی اسلام انقلابی به ضدانقلاب بودن متهم بودند. اتهامی ناروا اما از یک جهت گویا بدین معنا که مطهری و بازرگان مدافع «انقلاب مطلق» و «انقلاب مدام» نبودند. مطهری حتی ترجیح میداد که به جای انقلاب از کلمه روشنتری چون «نهضت» برای بیان تحولات اجتماعی استفاده کند که بیشتر مناسب اصلاحات بود تا تحولات قهرآمیز و خشونتگرایانه؛ همچنان که بازرگان ترجیح میداد که از کلمهی روشنتری چون «استیلا» بهجای استعمار استفاده کند که به تعبیر او واژهای مارکسیستی بود.
مطهری و بازرگان هر دو از جدیترین منتقدان و سپس مخالفان سلطنتطلبی در ایران بودند. اما به همان اندازه بلکه فراتر از آن با مارکسیسم هم مخالف بودند.
مطهری حتی باور داشت سلطنت پهلوی نهتنها سکولار است که نوعی مارکسیسم دولتی را تقویت میکند چراکه باطن مارکسیسم، ماتریالیسم است و ماتریالیسم احیای همان دهریگری است که در تاریخ فرهنگ اسلامی بیسابقه نیست و به قول مطهری «در طول تاریخ از طرف گروههایی از باطنیه و غیرباطنیه» دنبال شده است. امروز همه میدانیم که یکی از علل سقوط سلطنت پهلوی نفوذ توابین حزب توده و مارکسیستهای توبهکرده در حکومت پهلوی و گرایشهای چپگرایانه در دربار بود. تا جایی که ریاست سازمان اوقاف آن حکومت به منوچهر آزمون که چپ سابق بود و بعدا به ساواک پیوست و سرانجام نیز رئیس سازمان اوقاف شد و از رهبران حزب رستاخیز هم بود. سیاستمدارانی چون منوچهر آزمون در حکومت پهلوی بسیار بودند و میکوشیدند از محمدرضا پهلوی یک پادشاه سوسیالیست بسازند.
ترکیب روشنفکران تودهای و بهایی در حاکمیت پهلوی از دربار محمدرضا پهلوی تا دفتر فرح پهلوی سبب شد نهاد سلطنت که متحد تاریخی نهاد روحانیت بود از دیانت فاصله بگیرد و نهتنها شرعیت که مشروعیت خود را از دست بدهد. در چنین شرایطی مرتضی مطهری با وجود آنکه از خراسان برخاسته بود و ظاهرا باید تحت تاثیر مکتب تفکیک و مدرسه معارف و آموزههای میرزامهدی اصفهانی در حوزه علمیه مشهد به ضدفلسفه تبدیل میشد به حوزه علمیه قم هجرت کرد و تحت نفوذ مکتب اصولی قم با اهمیت فلسفه و حکمت اسلامی در کنار فقه و اصول فقه آشنا شد. مرتضی مطهری با کشف علامه سیدمحمدحسین طباطبایی به سنت عمیق فلسفه اسلامی متصل شد که از زمان ملاصدرای شیرازی و انحطاط صفویه راکد مانده بود و جز درخششهای کوتاه مانند ملاهادی سبزواری نهضتی نساخته بود.
حوزه علمیه نجف تحت تاثیر حوزه علمیه مشهد با فلسفه میانهای نداشت و حوزه علمیه اصفهان گرچه تکستارههایی مانند میرزاجهانگیرخان قشقایی و حاج آقا رحیم ارباب داشت اما از سقوط صفویه این مدرسهی مدافع تفکر عقلی در حوزه شیعه رو به افول رفته بود و نفوذ چندانی در برابر حوزه نجف و متحد مشهدی آن نداشت. اقتدار حوزه علمیه مشهد چندان بود که مجتهد و حکیمی مانند سیدجلالالدین آشتیانی مجبور به هجرت از آن شد و حتی احیای حوزه علمیه قم به دست آیتالله شیخ حائرییزدی هم نتوانست از نفوذ مشهد و نجف بکاهد و حتی زمانی که آیتالله بروجردی به عنوان مرجع عام شیعه در قم بر کرسی مرجعیت نشست و حوزه نجف را تحت تاثیر قرار داد، مشهد همچنان قدرتمند بود چنان که وقتی آیتالله منتظری از آیتالله بروجردی علت تعطیلی فلسفه در حوزه قم را پرسید آن مرجع بزرگ به فشارهای مشهد اشاره کرد.
همین فشارها سبب شد که به توصیه آیتالله بروجردی و وساطت آیتالله منتظری و آیتالله مطهری (که هر دو از شاگردان خاص بروجردی بودند) درسهای فلسفه علامه طباطبایی به بیرون از شهر قم منتقل شود و کار به جایی رسید که مطهری که از مشهد به قم پناه آورده بود ناگزیر شد با همهی علاقهای که به آیتالله بروجردی داشت به تهران هجرت کند تا بتواند خط احیای حکمت اسلامی را تداوم بخشد. مطهری محیی ملاصدرا شد نه به عنوان یک متفکر که به عنوان یک معلم فلسفه اسلامی در سایهی علامه طباطبایی و در کنار سیدجلالالدین آشتیانی و نیز آیتالله منتظری مروجان رونق دوبارهی تفکر عقلی در اسلام شیعی شدند و در نهضت آیتالله خمینی توانستند سنت ملاصدرای شیرازی برای تجمیع فلسفه اسلامی، عرفان اسلامی و فقه اسلامی را دست کم در حوزه احیا کنند.
براساس این سنت فکری فیلسوفان و عارفان مسلمان را به اندازه فقیهان قدر میدیدند. مطهری به ابنسینا و ابنعربی به اندازه ابنبابویه بها میداد و حکمت و معرفت را در کنار شریعت مهم میدانست. از همین طرز تفکر بود که نظریهی حکومت اسلامی در عصر غیبت طرح میشد. پیش از این در مقالاتی نوشتهایم چون فقه سیاسی، ریشه در مکتب اصفهان داشت، چگونه آیتالله منتظری و مکتب اصفهان و مکتب قم را به هم پیوند داد. آیتالله همان نقش را در پیوند مکتب خراسان و مکتب قم ایفا کرد. مطهری خراسانی بود اما تفکیکی نبود. از پیوند حکومت و شریعت دفاع میکرد اما چون جناح چپ مکتب خراسان (طیف محمدرضا حکیمی) «انقلابی» بود و نه چون جناح راست مکتب خراسان (طیف شیخ محمود حلبی) «محافظهکار» تلقی میشد. اختلافات مطهری و شریعتی نیز ریشه در همین شکاف داشت.
علی شریعتی همچون پدرش محمدتقی شریعتی روشنفکری تفکیکی بود که ضدیت با فلسفه را در مکتب خراسان آموخته بود. شریعتی فیلسوفان را پفیوزان تاریخ مینامید و ابوذر را بر ابوعلیسینا ترجیح میداد و ریشهی غربزدگی را در یونانزدگی میجست و نهضت ترجمه عباسی را در ترجمه فلسفه نماد تهاجم فرهنگی غربی میدانست و همچون یک مشهدی اصیل مأمون را خصم امام رضا میدانست که با باز کردن باب ترجمه فلسفه یونان کوشید باب معارف شیعه را ببندد. مطهری اما از سر ارادت به امام رضا معتقد بود آن امام جامع حکمت بود و با حکمت یونان و معرفت هند هیچ مخالفتی نداشت. مطهری حتی با وجود انتقاد از حکومت عباسی، مأمون را در میان عباسیان از علاقهمندان به شیعیان بلکه احتمالا شیعه میدانست و از این جهت نهضت ترجمه را نیز نه در جهت تضعیف تشیع که تقویت تشیع در برابر تسنن اخباری میشمرد.
مطهری به تجربه معتزله با احترام مینگریست و معتزله را پیش از اشاعره به شیعه نزدیک میشمرد در حالی که میتوان میان اشاعره و شیعهی اخباری که پس از تبعید ملاصدرا و رحلت علمای عقلیه شیعه (شیخ بهایی، میرداماد و میرفندرسکی) بر صفویه حاکمیت یافتند و آن را به صوفیه بازگرداندند و منقرض ساختند، نسبتی فکری یافت. مطهری در چهرهی تفکر تفکیکی انحطاطی را میدید که در نهایت به نفی تفکر منتهی میشد. مطهری در شرایطی از خواجه نصیرالدین طوسی دفاع میکرد که شریعتی او را به سبب خیانت به خلافت عباسیان خائن میخواند درست در آن زمان که شریعتی از ابوذر اسطورهی مبارزه مسلحانه میساخت و از قول او مینوشت: «در شگفتم از کسی که در خانهاش نانی نمییابد و با شمشیر آختهاش بر مردم نمیشورد.» و سخن ابوذر را برتر از پرودن تفسیر میکرد: «نمیگوید علیه آن کسی که باعث فقر شده شمشیر بکشد نمیگوید علیه آن کس که استثمارش کرده نمیگوید علیه آن گروهی که استثمار میکنند میگوید علیه مردم. همه. چرا؟ چون هر کس که در این جامعه زندگی میکند که فقر وجود دارد مسئول فقر من و گرسنگی من است. چقدر مسئول است؟ به اندازهای که مهدورالدم و دشمن است.»
درست در چنین هنگامی که شریعتی فتوای کشتار دستهجمعی میدهد، مطهری از اعتدال میگوید: «این روشنفکران میپندارند یگانه راه انقلابی بودن یک فرهنگ این است که تنها به طبقه محروم و غارت شده تعلق داشته باشد... لهذا از ابوذر بزرگ، ابوذر حکیم امت، ابوذر خداپرست، ابوذر مخلص، ابوذر آمر به معروف و ناهی از منکر، ابوذر مجاهد فیسبیلالله، یک ابوذر شکم و ابوذری عقدهای ساختهاند که گرسنگی را خوب احساس میکرده و به خاطر گرسنگی خودش، شمشیر کشیدن و افتادن به جان همه مردم را روا و بلکه لازم و واجب میشمرده است.»
مطهری نه فقط در مقابل شریعتی که در مقابل دیگر روشنفکران زمانهی خویش که مروج ترور، خشونت و الحاد بودند قرار گرفت و از موضع حکمت، معرفت و شریعت از سنتهای اسلامی و نیز ایرانی دفاع میکرد. مطهری در شرایطی که سخن گفتن از عشق و عرفان در محافل سنتی و مدرن ممنوع بود و یکی عشق را در عشق به خدا و دیگری در عشق به خلق خلاصه میکرد، از عشق زمینی ابنعربی به یک زن و عشق انسانی حافظ و عشق الهی حلاج سخن میگفت. مطهری در اینجا در مقابل شریعتی؛ شاملو، آریانپور و میرفطروس که هر یک به گونهای میکوشیدند سنتهای اسلامی را مصادره به انقلاب کنند میایستاد و در سالهایی که حکومت، اسلامی نبود و به این تلاشها یارانه و رانت نمیداد بلکه خلاف عادت روزگار هم بود، سعی میکرد اسلام را نه فقط به صورت یک ایدئولوژی که به عنوان یک فرهنگ احیا کند که به جز دین، ادبیات هم رکن آن بود.
مرتضی مطهری هوشمندترین دیدبان انقلاب اسلامی بود. او به روشنی میدید که چگونه نزاع تاریخی باطنیگری و ظاهریگری در حال پیشروی است. ظاهریگری همان حدیثگرایی بود که صفویه را به صوفیه بازگرداند و حدیث را بر جای حکمت نهاد و حدیث را به خواب و رویا فروکاست و علم تعبیر خواب را به جای دانش فهم دین قرار داد و موجبات سقوط ایران را فراهم ساخت و باطنیگری همان معنویتگرایی بود که نه فقظ ظاهر شریعت که شریعت را در نهایت انکار کرد و به نام تاویل و به اول برگردان متن و بازگشت به امر ناب و خالص، تفسیر به رای پیشه ساخت و مطلقگرایی را باب کرد. این هر دو مکتب در تفکر شیعه میهمان یک گرایش افراطی در مدرسه خراسان بود که میراث خود را از باطنیون سنتی به باطنیون مدرن انتقال داده بودند و همانگونه که ابنسینا با ماترک حسن صباح میجنگید، مطهری نیز با شریعتی در ستیز بود. علی شریعتی البته روشنفکری تکمنبعی نبود. پایی در خراسان و پایی در پاریس داشت. هم میراثدار سربداران درویشمسلک و شاگردان شیخ حسن جوری بود و هم وامدار مارکسیستهای اروپایی و متاثران از کارل مارکس. شریعتی بذر مبارزه مسلحانه را پروراند اما بدون شک با ترور مرتضی مطهری مخالف بود و خود نیز از خشونت بری بود اما سلاح را او به دست ایشان میداد.
اختلاف مطهری و شریعتی را فراتر از رقابت در سیاست باید در فلسفه جست. فهم فلسفی مطهری مانع از آن میشد که او مبارزه طبقاتی را موتور محرکه تاریخ بداند. مطهری متفکری ارسطویی بود که عدالت را برتر از مساوات میدانست و مالکیت را سرقت نمیشمرد و «غلطترین تزها را تحدید مالکیت میدانست». مطهری همچون جانلاک مالکیت را از حقوق طبیعی و باز همچون جان لاک حقوق طبیعی را همان حقوق فطری و باز هم چون جانلاک مالکیت را جمعآوری ثروت براساس «کار» میدانست و اصالت «کار» و تقدم آن بر سرمایه را میپذیرفت.
مطهری برخلاف شریعتی محرومیت یا استضعاف را یک ارزش نمیدانست که محرومان را رهبران تاریخ قلمداد کند و فضیلت را نه در فقر که در عقل میجست و تقوا و به درستی میدید که تفسیر مارکسیستی از انقلاب آن را لاجرم به بیراهه میبرد. چراکه در چنین تفسیری حکومت از آن پرولتاریا خواهد شد و پرولتاریا هر آن کسی است که فقیرتر یا بهتر بگوییم متظاهر به فقراست. مطهری خود نیز متظاهر به فقر نبود. از قم به تهران آمد و برخلاف توصیه متظاهران به فقر، در شمال شهر خانه گزید. از اتومبیل مناسبی برای رفت و آمد استفاده میکرد. از یکی از نزدیکان شریعتی شنیدم که برای تخفیف استاد مطهری به شوخی به او میگفتند حکم شرعی اصابت بنز استاد به یک سگ چیست؟ آیا سگ نجستر است یا ماشین بنز که نماد سرمایهداری است؟ و این اوج لمپنیسم روشنفکری است که فقه را به عنوان علم حقوق اسلامی به شکیات فرو میکاهد و میکوشد مانند جوانکهای کوچهبازاری علم استنباط احکام و قوانین اجتماعی را به سخره بگیرد و میان این لمپنیسم و تروریسم البته نسبتی هست.
اساس لیبرالیسم بر حکومت قانون است و قانون از حقوق به دست میآید و حقوق احیای فقه چه در مسیحیت چه در اسلام است که در تمدن مسیحی فرآیند تبدیل فقه مسیحی به قانون مدرن رخ داده است و در تمدن اسلامی جدید از یکصد سال قبل بدینسو این تحول در حال وقوع است اما مارکسیسم ایرانی (چه اسلامی چه الحادی) به شیوه شاگردان تنبل انتهای کلاس، استادان و معلمان را دست میاندازند و با نادیده گرفتن فقه و دیگر معارف اسلامی که باید از جمود خارج شوند و جدید شوند میکوشند نوعی لاابالیگری را ترویج کنند. از چنین طرز تفکری تروریسم به وجود میآید و مطهری ترور میشود.
دوگانه مطهری – شریعتی دوگانهای تاریخی است. نزاع بر سر روحانیت – روشنفکر نیست که چه بسیار روحانیان که چون شریعتی فکر میکنند و چه بسیار روشنفکران که چون مطهری میاندیشند. جنگ لباس نیست روزگاری بود که در زندان سلطنت پهلوی به شوخی بازرگان را آیتالله و طالقانی را دکتر میخواندند و این دربارهی مطهری و شریعتی هم صدق میکند. این دوگانه حتی دوگانهای اخلاقی نیست. شاید در ظاهر سیمای شریعتی در آیینهی بسیاری از ما، بیشتر جلوهگر باشد تا مطهری. اما در باطن خبرهای دیگری است. در باطن این دو طرز تفکر فلسفی است که با یکدیگر در نبرد است: نبرد فلسفه با ضدفلسفه که خود فلسفه است. چراکه به گفته مطهری هنگامی که کار فلسفی میکنیم کار فلسفی میکنیم و هنگامی که کار ضدفلسفی میکنیم هم باز کار فلسفی میکنیم. بدون آن که بدانیم. انکار فلسفه انکار خرد است. انکار عقل است انکار آزادی است، انکار عدالت است. حتی انکار الهیات است و اثبات جهل است و جهل ما در ظلم و استبداد و انحطاط است. از جهل است که خشونت برمیخیزد و ترور برمیآید. همان جاهلانی که با ترور مطهری در سپیدهدم جمهوری اسلامی یک امکان را از ایران گرفتند و در غیاب او به حیات خویش ادامه دادند. قاتلان مطهری معلول بودند نه علت و تا علت بجاست حذف معلول رافع مشکل نیست و برای برخورد با علت باید کار استدلالی کرد نه کار حذفی. باید مبارزه فلسفی کرد نه مبارزه امنیتی، این صحنه جنگ دو حکمت است.
این دو فلسفه است که با یکدیگر میجنگند: اکنون ما دو شهید داریم که بر دستانمان به شهادت رسیدهاند: هلاک به دست جهل و هلاک در اثر جهل. شهید عقل و شهید جهل. یکی به دست جهل کشته شده است و دیگری در اثر نقد عقل مرده است. کدام شهید را باید بر دستان خویش تشییع کنیم؟
انتهای یادداشت /*
*سردبیر روزنامه سازندگی
*یادداشتهایی که ایصال از روزنامه نگاران، نویسندگان و فعالان سیاسی منتشر می کند لزوماً بیان دیدگاه این رسانه نیست، آراء و نظرات ایصال صرفاً در ستون سرمقاله منتشر می شود.
کد مطلب: 1674