روزی روزگاری مرد مسافری نزدیکیهای اذان ظهر در حالی که با ماشین شخصی اش توی یکی از جاده های بیرون شهر در حال حرکت بود، چوپان مشغول نماز و عبادتی را روی تپه ای مشاهده کرد که خود به عبادت مشغول و گوسفندانش به چرا سرگرم. مرد مسافر که با دیدن این صحنه متحول شده بود ناگهان کنار جاده توقف کرد و خود را به چوپان رساند تا بپرسد چه چیز باعث شده است چوپان نماز خویش را به وقت ادا کند؟!
مرد مسافر از چوپان پرسید: ببینم چند سکه طلا پاداش این نماز اول وقت است که گوسفندانت را به حال خودشان رها کرده ای؟
چوپان به فکر فرو رفت و گفت: نی که می زنم گوسفندانم به گرد من جمع می شوند بی آنکه پاداشی نصیب شکمهایشان شود؛ از گوسفند کمترم اگر خدایم با آهنگ اذان صدایم زند و رو به سویش دل از غیر او نکنم!
مرد مسافر که حیرت زده این پاسخ چوپان بود، به نماز ایستاد...